در کتاب بک Bec گفته شده: مادرم بعد از ساعت ها پیاده روی ناتمام و دردناک، در مقابل دروازه ی یک دژ گرد و بلند روی زمین افتاد، همان دژی که در آن بزرگ شدم. قدرت آن را نداشت که صدا بزند و کمک بخواهد. همان جا در لجن و آب کثیف در حالی که سرم را بالا نگه داشته بود دراز کشید، زمانی که اخم کردم و آروغ زدم لبخندی بر لبانش نقش بست. برای آخرین بار من را بوسید و به سینه اش چسباند. آنقدر با اشتها شیر نوشیدم تا تمام شد. من گرسنه و منتظر شیر بیشتری بودم. در آن سپیده دم تاریک و غم انگیز و مرطوب گال، آن جنگجوی پیر، ناله هایم را شنید. من را بی جان و گریه کنان همان طور که دست و پا می زدم میان دستان سرد، بیحرکت و بیجان مادرم پیدا کرد. بک
معرفی کتاب و نمایشگاه
بخشی از کتاب بک
بانبا بعضی وقت ها من را مسخره میکرد و میگفت: با این چیز هایی که تو تعریف می کنی، باید یادت بیاد که مادرت اسمت رو چی صدا کرده، حتماً برای دختر کوچولوش اسم گذاشته. اگر او اسم هم برایم گذاشته بود، آن را بلند نمیگفت. من حتی اسم مادرم را نمی دانستم، چرا در آن وضعیت تنها و دور از خانه مرد؟ دربارهی زندگی ام همه چیز را به یاد می آوردم اما از او هیچچیز نمی دانستم. اینکه از کجا آمدم و واقعاً چه کسی بودم، راز هایی وجود داشت که هرگز به آنها پی نبرده بودم. بک
بیشتر وقت ها به خاطرات اوایل زندگی ام پناه می بردم. در جست و جوی خوشبختی در گذشته بودم تا شاید بتوانم ترس هایم را برای مدتی کوتاه فراموش کنم. یک راست به سراغ خاطرات روزهای اولم در اینجا می رفتم. روزی که گال من را با خود به درون برج آورد و به شوخی یک موش بزرگ صدایم زد. موشی که او در بیرون از دژ پیدا کرده بود. بر سر اینکه آیا باید من را بیرون، پیش مادرم، رها کنند تا بمیرم یا بهعنوان یکی از افراد قبیله شان قبولم کنند بحث هایی درگرفت. بک
خرید و فروش کتاب های دست دوم داستان و رمان | سایت یار مهربان | Yaremehrban.com
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.